به گزارش وسیم لرستان و به نقل از خورشیدجانان،
آن شب کشیک هشتم خادم امام هشتم بود و رئیسجمهور هشتم برای اولین و آخرین بار به کشیک نرسید تا با همراهانش(هر هشت نفرشان) در آسمانها همنشین امام رئوف شوند.
یکشنبه سیاُم اردیبهشت ماه 1403؛ آخرین سفر شهید آیتا... سید ابراهیم رئیسی به آذربایجان شرقی آغاز میشود. هوا آرام است و رئیسجمهور و همراهانش، بعد از افتتاح سد "قیز قلعه سی" و ملاقات با رئیس جمهور آذربایجان و اقامه نماز ظهر و عصر، با مردم خداآفرین که خود را به در نمازخانه رساندهاند، دیدار میکند. واسطهی این دیدار "سید مهدی موسوی" سر تیم حفاظت است. اما هیچکس جز خداوند نمیداند این آخرین دیدار مردمی آقای رئیسجمهور است.
پیرمرد او را محکم در آغوش گرفته و رهایش نمیکند انگار نمیخواهد بگذارد که برود، میگوید: «پیش از انقلاب هیچکس نمیآمد»؛ بالگردها در میان تکانهای دستهای بیقرار مردم از مقابل چشمهای پر از امید دور میشوند.
خبری از آشفتگی هوا نیست؛ همه چیز آرام است؛ آسمان آرام، زمین آرام، خورشید آرام، هوا آرام و شهر آرام!
ساعت 13؛ یک لکه ابر خلبان پرواز را وسوسه میکند برود بالاتر از آن، و ارتفاع بگیرد. خلبانها متوجه میشوند که بالگرد رئیسجمهور همراهشان نیست! انگار که محو شده باشد در آن تکه ابر فریبا! عملیات جستوجو آغاز میشود. اما آسمان دیگر آرام نیست و همکاری نمیکند! ترکیب جنگل و مه یعنی سردرگمی! و ساعتهای نفسگیر و ملتهب ایران آغاز میشود.
کلیدواژه "فرود سخت" که شاید اندک امیدی در آن باشد، در کلام گویندگان خبر پرتکرار است. اما نه! هرچند باز هم روایتها هماهنگ نیست و دوباره پایِ بحران که به میان میآید دستپاچگی در همه چیز نمایان است؛ حتی خبر!
مردم اما بهتزده و دست به دعا شدهاند. پیامهای علما در توصیه به توسل برای سلامتی رئیسجمهور و همراهانش یکی یکی میرسد. برنامههای شب میلاد امام رضا(ع) تغییر میکند و بزرگترین جشن کشور به بزرگترین دلهره و بغض بدل می شود
رسانه در صدد آرام کردن مردم است؛ و آماده کردن ذهنها برای هر خبری غیر از بازگشت ابراهیم و همراهانش از آتش.
امشب آخرین کشیک خادمالرضای ملت است، و ملت و امام ملت همه منتظرند تا خادم به کشیک اول برسد. آخر خادم هیچ وقت دیر نمی کند...
مقتدا اما آرام است؛ نه آرام نیست! فقط بغضش را و اضطرابش را پشت یک لبخند پنهان کرده تا مردم را آرام کند. همه میدانند در آن ساعتهای نفسگیر، نشستن پشت تریبون و آرام سخن گفتن برای او چه اندازه سخت و نفسگیر است. اما میآید در جمع خانواده سپاه و به مردم اطمینان میدهد: «ملت ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید».
و حدود ساعت 7 صبح خبر شهادت، رسما به گوش مردم میرسد و خادم آستان پشت تریبون میایستد تا خبر شهادت را به زائران برساند، صدایش میلرزد: « مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا؛ آیتالله سید ابراهیم رئیسی خادمالرضا(ع) که سه سال پیش در سالروز ولادت امام رضا(ع)، هشتمین رئیسجمهور ایران اسلامی شد در شب ولادت امام رضا(ع) به شهادت رسید»
و حالا دیگر اشک، آه و ناله زائران و مردم ایران و همه مردم آزادیخواه دنیا بلند میشود و امیدها ناامید.
اجازه بدهید از اینجا دیگر من روایت کنم...
در آن شبِ هشتها؛ خیلی بهمان سخت گذشت. ما میخواستیم که این قصه احسنالقصص باشد. میخواستیم بردا و سلاما باشد و ابراهیم دوباره از آتش به سلامت برگردد؛ یونس به ساحل برسد و یوسف طعمه گرگ نشده باشد... اما چرا قصه گودال تکرار شد؟ 16 ساعت پیکرها لابه لای درختان و صدای امنیجیب سروها به آسمان بلند و خندهی دشمن...
تکویر و حمد "عبدالباسط" را پخش نکنید؛ الرحمن "شعیشع" را هم نمیخواهم؛ من، اذ قال یوسف "کریم منصوری" را میخواهم با آن دکلمهی محکم و امیدبخش "فرجا... سلحشور".
کاش چشمانم مانند یعقوب سفید بشود از این ماتم؛ از داغ آن هشت ستاره.
آقای رئیسجمهور؛ شب نوزدهم ماه مبارک، در گوش صالح بن موسی چه گفتی که در آغوش برادرش آرام گرفتی؟ آن 16 ساعت بر شما چه گذشت؟
نمیدانم در آن لحظه کدام معصوم را صدا میزدی؟ اما میدانم سرت را روی چادر خاکی مادر گذاشته بودی؛ چون خیلی خوب میدانم که پسرها مادریاند!
چه شد که صدای سرو و افرا به آسمان نرسید؟ چه شد که صدای بلبل، محزون شد تا ناله گل به باغبان نرسد؟ در آن 16 ساعت چند بار «و ما رایت الا جمیلا» گفتی و همراهانت گفتند؟
من مطمئنم در میان آن هشت نفر، دو نفر ابوالفضل را به ترکی صدا میزدند. آخر ترکها خیلی ابوالفضلیاند. مطمئنم قارداش ابوالفضلِ آیتالله آل هاشم و مالک رحمتی، زمزمه سرو و افرا بود.
گوش کنید یک صدای دیگر هم میآید؛ او هم ابوالفضل را صدا میزند، اما ترک نیست! درست فهمیدم سید مهدی است. ابوالفضلی بودن لرها زبانزد است، بیشتر از ترکها نباشد کمتر نیست!
در میان همهمه و فریادها، یک صدای آشنای دیگر به گوش میرسد، دکتر امیرعبداللهیان است؛ صدا خیلی ضعیف است؛ بگذارید ببینم چه میگوید؟ درست شنیدم؟ عقیله را صدا میزند؟!
سید طاهر مصطفوی، محسن دریانوش و بهروز قدیمی هم هی دم میگیرند و زمزمه یاحسین سر میدهند. شاید هم به شوخی میپرسی: آسید طاهر! بالای آن ابر چه دیدی و سید پاسخ میدهد خدا را! و همه با هم قهقهه مستانه سر میدهید و به ما زمینیهای بیوفا لبخند میزنید و میگوئید: ما که گُم نشدهایم!
و شاید سید مهدی ساعتش را روی 1 و 20 دقیقه کوک کرده و مثل قرارهای همیشگی منتظر مرد میدان هستید و او با پیالهای از کوثر به استقبال آمده و احمد متوسلیان و کاظمی اسفند دود میکنند و سید مهدی و دیگر نظامیها سلام نظامی میدهند، بعد حاج قاسم عمامهات را... وای عمامه! یادم نبود اربا اربا شدهای! امان از این عمامه؛ گاهی فحش میخورد، گاهی تهمت، گاهی تمسخر، از آن روز که به غارت رفت همراه چادر!
همه جا پر از فریاد است، پر از غم، پر از درد...
کودکان غزه که با وعده صادق، اولین شب آرامش را تجربه میکردند حالا زانوی غم بغل کردهاند.
مردم، داغدار شدهاند دوباره، مثل همیشه، مثل هفت تیر و هشت شهریور 60 و رفتن رفقایت، بهشتی و رجایی... اما نه! سختتر، مثل بامداد 14 خرداد 68...
در پس خاطرات خردسالیام، یک صحنه خیلی آزاردهنده شده؛ صحنهای مات و مبهم، بوسه آخر "سید احمد" و آن تلاوت ملکوتی یا ایتها النفس المطمئنه که در میان صدای خبر خواندن "حیاتی"، آوار میشود در حنجره مادرم...
کمی جلوتر میآیم. خاطرات تلخ یکی یکی به ذهنم هجوم میآورند و آن بامداد سخت فراموشنشدنی؛ باران شده بودی بر پیکر حاج قاسم در حالی که در نقطه مقابل صف اول، یکی نیشخند میزد!
شانههایم از غم میلرزد، درد دارم، میخزم کنار سجادهی مادرم و دلم را میبرم کنار پنجره فولاد، نه! اول سقاخانه؛ آنجا که مهر مادرت جاریست.
واژه کم آوردهام، حرف هم همینطور. از نوشتههای قبلی عاریه میخواهم. اینجا روضه مجسم جریان دارد و چشمها برای باریدن منتظر دم روضهخوان نیستند. اینجا همه چیز شبیه عاشوراست فقط انگشتر به غارت نرفته و شانه زینب تکیهگاه دخترت شده!
پاهایی که خسته نیست، اینجا قدمها حرف دارند، هدف دارند و آرمان میسازند. قدمهای اربعینیات را میگویم، پاهای خدمتی که خسته نبود و به گل و لای عادت داشت.
عروسک کودک بلوچ روی آبهای دشتیاری، دارد صدایت میکند. "حلما" دختر شهید اسداللهی در بیرجند به استقبالت آمده تا بوسه محکمت را جبران کند. یادت هست وسط جلسه آنقدر محکم بغلش کردی که یاد بابا افتاد...؟
وای بر همه قلمها و دوربینها و لنزهایمان که برای خدمت تو قاصر بود.
آقای رئیسجمهور! ما رسانههای خوبی نبودیم. اما شاید رسم مردهای تاریخساز همین است که زمانی شناخته میشوند که دیگر نیستند.
از وقتی که رفتهای، کوچهها و خیابانها پر شده از تصاویرت. کوچه بغض دارد، شهر، روستا، آن پیرمرد قمی با آن واکر بغض دارد، آن دختر مو بلوند چشم رنگی بغض دارد و آن پسری که شلوار زاپدار پوشیده داغدار است.
تمام پیامرسانهای داخلی و خارجی در مرز انفجار قرار گرفتهاند از تصاویری که زودتر از این اینها باید میدیدیم. تصاویری از روزهای خدمت تا روز طلایی شهادت و بعد از آن.
رسانههای دنیا تشییع را پخش زنده کردند؛ یعنی همه برنامههایشان برای تو تعطیل شد. همه مردم شاعر شدهاند و تو را میسرایند. تو در شعر شاعران، در مرثیهی مرثیهخوانان، در نقش نقاشان میدرخشی! اصلا از خورشید توی آسمان هم عزیزتر شدهای!
و پیکرت در پایین پای آستان، آرامتر از همیشه، سر بر دامن خورشید گذاشته است...
حالا فقط مویههای مادر آرامم میکنند و از او میخواهم برایم بخواند؛ از همانها که زنان ایل برای پدربزرگ میخواندند...
یادداشت: سعیده خورشیدوند
پایان خبر