یادداشت: رعنا مرادی: برای شاید هزارمین بار لیست کارهایم را به ردیف نوشتم تا این هفته از روی برنامه همه را انجام بدهم که برای هزارمین بار ثابت شد هیچ کاری برای من از روی برنامه پیش نمیرود.
جراحی رایگان بیماران شکاف لب و شکاف کام با میزبانی لرستان اتفاق بزرگی بود که نمیشد بیتفاوت از کنار آن گذشت.
برنامۀ کاری هفته را کنار گذاشتم و راهی بیمارستان شهدای عشایر شدیم. سه طیف مخاطب مصاحبه را از قبل تعیین کردیم و بنا شد با بیماران، پزشکان و مسئولان بیمارستان مصاحبه کنیم تا کم و کیف این اتفاق را دربیاوریم. تابلوی «بنیآدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند» در ورودی بیمارستان زیر آفتاب سوزان ساعت دو ظهر ناخوشایندی گرما را برایم خنثی کرد. من قرار بود آدمهایی را ببینم که این بیت شعر را معنا کرده بودند.
این بیمارستان یادآور خاطرههای تلخم بود از دو ماه کمای برادرم و دو روز بستری شدن خواهرم و همسرش که در روز عروسی در راه خانه تصادف کرده بودند.
ساختمانها را یکی یکی پشت سر گذاشتیم تا بخش اداری و ریاست را پیدا کنیم و مجوز بگیریم.
ساعت دو و ده دقیقه و اتمام ساعت کار اداری؛ به ریاست که نرسیدیم اما روابط عمومی را درست لحظۀ قفل کردن در اتاق غافلگیر کردیم.
وقتی فهمیدند هدفمان چیست خوششان آمد و تا ساختمان درمانگاه همراهمان آمدند و ضمانت کردند که توی کارمان گیری پیش نیاید.
چند نفر از کودک تا جوان و میانسال توی سالن در صف پذیرش بودند تا اسمشان ثبت شود و بروند برای عمل. چند نفری هم با پیکسل «مرهم» مدام در رفتوآمد بودند تا کارهای پذیرش را سریعتر کنند.
مصاحبه را که شروع کردیم، چندنفر از پدر و مادرها رو ترش کردند و قبول نکردند. اما بقیه استقبال کردند. یکی از بیمارها متولد 73 بود، از چهرهاش چیزی مشخص نبود، گفت: «برای ترمیم اومدم، همۀ زندگیام فقط آرزو داشتم مشکلم حل بشه، اینقدر طعنه و تمسخر شنیدم یه روز خوش نداشتم.
سه ساله آرزومه دکتر کلانتر رو ببینم، کلی دویدم که نوبت بگیرم اما نشد حالا باورم نمیشه خودش اومده تو شهرم.» بغضش را به سختی کنترل میکرد و زور میزد اشکهایش نریزد. آخر حرفهایش اضافه کرد: «اسمم رو نزنی!» اطمینان دادم که اسمش را نمیزنیم توی متن.
نمیدانستم توی این موقعیت چهطور باید همدردی کنم، گفتم: «ولی من که نگاه میکنم هیچ مشکلی توی چهرهات نمیبینم.» لبخند زد گمانم فکر میکرد خالی میبندم که الکی دلش خوش شود. قبل از اینکه به سمت بخش زیبایی و ترمیم برویم، از یک خانوادۀ دیگر مصاحبه گرفتم، پسرشان 10 ساله بود.
سوالها را که پرسیدم، پسرک زد زیر گریه. چشمهای مادرش هم اشکی شد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا توی این موقعیت قرار گرفتهام؟ معلوم بود دل پسرک از همکلاسیهایش پر است. هر چه مادر تلاش کرد خودش را محکم نشان دهند نتوانست. از در شوخی و خنده درآمدم که فضا را عوض کنم، اما ته دلم میدانستم تلاشم مذبوحانه است.
خداحافظی کردیم و آمدیم بخش ترمیم. چند نفر از بیماران قبل و بعد از جراحی را اینجا بستری کرده بودند. فقط دو نفرشان مصاحبه کردند. یکیشان از خوزستان آمده بود. زن پنجاه سالهای که برای بار اول در انتظار عمل و بهبود بود. آن یکی هم دختر 23 سالهای از همدان بود که برای ترمیم آمده بود. خودش که به خاطر باندپیچی بعد از عمل نمیتوانست حرف بزند؛ مادرش سوالهایمان را جواب داد. اصرارمان برای راضی کردن کادر درمان بخش بیثمر بود. برای آنکه دست خالی ردمان نکرده باشند حوالهمان دادند بخش جراحی مردان و زنان. دوباره ساختمانها را پشت سر گذاشتیم و به طبقۀ دوم که دوراهی بخش مردان و زنان بود رفتیم. اینجا اوضاع متفاوت بود، بوی الکل و پماد دلم را زد اما زود عادت کردم. سالن پر از جمعیت و بیمارانی بود که بالای لبشان باند و پماد زده بودند. آدمهایی با لباس بلوچی و جنوبی و چهرههایی که شبیهشان را در مسیر اربعین عراق دیده بودم.
درست حدس زده بودیم یکی از بیماران کودک یک سالهای بود به نام عباس ابوحمزه که به همراه پدر و مادرش آمده بود. روی تخت، عمیق خوابیده بود. به مادرش سلام کردم، فکر میکردم هر چه از این طرف و آن طرف یاد گرفتهام را به کار میگیرم و کار را تمام میکنم، اما همان «شنو اسمک» هم یادم رفته بود. به یاد صحنۀ مکالمۀ همسر حاجی گرینوف در فیلم اخراجیها افتاده بودم، خیلی خودداری کردم نگویم: «ماذا فازا؟» یکهو به ذهنم رسید از مترجم اینترنتی کمک بگیرم که توی جملۀ دوم دستگیرم شد از همسرش اجازۀ مصاحبه ندارد. هماتاقیهای کودکشان یک مادر همشهری خودمان بود و یک مادر عرب شوشتری با بچههایشان بودند که قدری عربی مادر خرمآبادی را ارتقا داده بودند.
مصاحبههای دو دقیقهای که تمام شدند فقط مانده بود اتاق عمل و اصل کاری. توی بخش ریکاوری همراهان بیماران منتظر بودند تا جراحی بیمارشان تمام شود. از سیستان و بلوچستان تا همین کنار گوش خودمان پلدختر و الشتر آمده بودند تا از فرصت استفاده کنند. همیشه خیال میکردم بیماران شکاف لب و کام باید کودکانی زیر ده سال باشند اما حالا اکثر بیماران بزرگسالانی بودند که تمام عمرشان را با این مشکل در چهره گذرانده بودند.
توی اتاق عمل نشستیم به امید مصاحبه با پزشکان مجموعۀ مرهم، چند بیمار و منشی اتاق و پزشکانی که تقسیم کار کرده بودند و وقت استراحتشان بیشتر از پنج دقیقه نمیشد. هر چه اصرار کردم هیچکدامشان حاضر به مصاحبه نشدند. توی فرصتی که آنجا بودیم رفتارشان با بیماران را زیرنظر گرفتم، جز دلسوزی و تواضع ندیدم. هیچ فکرش را نمیکردم یک روزی تصویر دیگری جز جراحی بینی و درآمدهای کلان از جراحان زیبایی ببینم. در خیالم نمیگنجید بک جراح زیبایی اینطور دل به دل بیمارش بدهد و سرتاپایش گوش بشود برای نقشهها و آروزهایی که بیماران شکاف لب برای چهرهشان ریختهاند.
بالاخره آقای جلیل کلانتر، سرپرست تیم پزشکان را دیدم و خواستم فرصت مصاحبه بدهد، قول فردا را داد و ما هم بعد از چند عکس یواشکی از سالن و تذکر نگهبان و یکی از پزشکان که با کفش نباید اینجا باشید بیرون آمدیم. دست آخر آقای محسنی یکی از مسئولین اجرایی این اتفاق را برای مصاحبهای کوتاه دعوت کردم. توی هیاهوی سالن درمانگاه که جای مصاحبه نبود، هیچ جایی بهتر از آشپزخانه پیدا نکردیم. نیم ساعتی چند و چون ماجرا را پرسیدم و معلوم شد رایزنی تا دعوت و اجرای این اتفاق به عهدۀ مجمع خیرین سلامت استان بوده و خیلی اسمی از آنها در خبرها دیده نمیشود. آن قدر که ما حتی آنها را جزو سوژههای مصاحبه پیشبینی نکرده بودیم. پرسیدم: «لرستان رو به خاطر محرومیت انتخاب کردند یا ظرفیت بخش بهداشت و درمانش؟» جواب داد: «انگار از قبل اینجا رو دیدن و تایید کردن ظرفیت جراحی با تعداد بالا رو داره. ما هم تلاش کردیم با اضافه کردن فاکتورهای فرهنگی و مهماننوازی لرها این رو تقویت کنیم.» از ظاهر امر مشخص بود وظیفهای برای آمدن به بیمارستان ندارد اما دلش رضا نداده بود نیاید. میگفت: «با بچههای مجمع خیرین سلامت و مرهم از صبح ساعت 7 اینجاییم تا 10 و 11 شب.» همکارانش را نشان میداد و از شوقشان برای همراهی و خدمت در این رویداد میگفت. قول و قرار مصاحبه با باقی اعضا و رییس را سر فرصت مناسب گذاشتیم و با دست پر از بیمارستان بیرون آمدیم.
برای چهار ساعت از دنیا و اخبار و ایام تبلیغات انتخابات منقطع شده بودم و برای اولین بار از این بیمارستان خاطرۀ خوش به ذهنم سپردم. هر چه کمک جهادی و خیریه تا پیش از این دیده بودم همه در سیل و زلزله و اربعین و کمک به بیماران موردی در فضای مجازی خلاصه میشد و حالا توی یک روز جمعی از پزشکان زیبایی رکورد جراحی را زده بودند و رایگان بیمارانی را درمان میکردند که یک نقص کوچک در چهرهشان، همۀ وجودشان را درگیر کرده بود.
شب اخبار را زیر و رو کردم و شبکه های مجازی را گشتم تا بیشتر از این اتفاق بخوانم. توی اخبار نوشته بودند: «60 نفر پزشک و کادر درمان از موسسه ملی سلامت مرهم در سیوسومین سفر استانی خیریۀ خود برای جراحی 300 نفر به لرستان آمدهاند تا از بین 4000 متقاضی آنها را رایگان جراحی کنند؛ بزرگترین بیمار 78 ساله و کوچکترینشان 3 ماهه بودند. در این رویداد رکورد جراحی عمل شکاف لب در دنیا با 91 عمل جراحی در یک روز، شکسته شد.»
پایان خبر