سفر به ساحل غیرت؛
می‌دانم کجا می‌رویم؛ خوزستان، خوزستان سرفراز و قهرمان‌خیز. می‌دانم چرا می‌رویم؛ عرض ادب، صفای دل، روشن شدن چشم... می‌رویم غرق در نور شویم. ما، راهیان نور هستیم...

به گزارش پایگاه خبری وسیم لرستان، سه‌شنبه 4 بهمن 1401، وقتی به مدرسه می‌رسم، بچه‌های خودمان ایستاده‌اند و یک نفر دارد از آن‌ها عکس می‌گیرد. همین که مرا می‌بینند حواسشان از عکاس پرت می‌شود و به من می‌گویند که عجله کنم تا توی عکس باشم. وسایلم را به دست مادرم می‌دهم و در حالی که به سمتشان می‌دوم، می‌گویم: «بدون من می‌خواستین عکس بگیرین؟!»

آن وسط یک جایی برایم باز می‌کنند که بایستم. سریع چادرم را مرتب می‌کنم و با چشمان پر از ذوق به دوربین نگاه می‌کنم. همه لبخند می‌زنیم و عکس یادگاری‌مان را می‌گیریم. حس می‌کنم شبیه عکس‌های دسته‌جمعی شده که رزمندگان دفاع مقدس، پیش از عملیات می‌گرفتند!

خانم ملکشاهی، معلم پرورشی‌مان _که خیلی برای این سفر زحمت کشیده و دوندگی کرده اما خودش قرار نیست همراه ما بیاید-آخرین سفارش‌ها را می‌کند و ما را به خدا و خانم حیات‌الغیب و خانم امیری می‌سپارد.

پس از اتمام مراسم بدرقه‌ای که در دبیرستان حضرت مریم(س) برگزار می‌شود، بچه‌های هر دبیرستان صف می‌بندند تا شماره‌ی اتوبوسشان را دریافت کنند. دبیرستان فرهنگیان به همراه شش نفر از بچه‌های دبیرستان بهشت آیین، اتوبوس شماره‌ی ۴.

کوله‌پشتی‌هایمان را برمی‌داریم. با اراده، محکم. حالمان خوب است. هنوز سفر شروع نشده، هنوز حتی یک قدم برنداشته‌ام، اما ذره‌ای تردید ندارم که بهترین تصمیم زندگی‌ام را گرفته‌ام و دارم بهترین سفر عمرم را آغاز می‌کنم. با مادرها و پدرها خداحافظی می‌کنیم، از زیر قرآن رد می‌شویم و به سمت اتوبوس شماره‌ی ۴ می‌رویم. با رفقا نزدیک هم می‌نشینیم و حرکت می‌کنیم...

در هر اتوبوس، به‌جز راننده و دانش‌آموزان و معلمان، یک محافظ هم هست(محافظ اتوبوس شماره‌ی ۴: آقای ملکی) و یک راوی؛ در واقع رزمنده‌ای به‌جا مانده از دوران دفاع مقدس که قرار است در طول سفر چندین بار برای ما صحبت کند و از خاطراتش بگوید و در طول مسیر، راهنمای ما باشد (راوی اتوبوس شماره‌ی ۴: سید عباس حسینی).

ساعتی می‌گذرد. برخی بچه‌ها مشغول صحبت هستند. در دست بعضی‌ها کتاب‌هایی است از زندگینامه‌ی شهدا، مثل «سلام بر ابراهیم». یکی از بچه‌ها با یک اسپیکر کوچک، نوحه‌ها و سرودهایی که ما به نوبت پیشنهاد می‌دهیم را پخش می‌کند. از پنجره به جاده نگاه می‌کنم. می‌دانم کجا می‌رویم؛ خوزستان، خوزستان سرفراز و قهرمان‌خیز. می‌دانم چرا می‌رویم؛ عرض ادب، صفای دل، روشن شدن چشم... می‌رویم غرق در نور شویم. ما، راهیان نور هستیم...

اما هنوز چیزی را لمس نکرده‌ایم، هنوز نشنیده‌ایم، هنوز ندیده‌ایم، دل توی دل‌مان نیست و باید صبوری کنیم.

حدودا دو ساعت بعد به اندیمشک می‌رسیم و برای نماز و ناهار، در حسینیه‌ی شهدای گمنام اندیمشک، توقف می‌کنیم. آقای حسینی گفته بود که قرار است در اندیمشک شهدای گمنام را زیارت کنیم. گفته بود:« میان آن همه دانش آموزی که برای این سفر مشتاق بودند و ثبت نام کردند، تنها شما توانستید این سفر را آغاز کنید. خیلی‌ها تا دقیقه‌ی نود راهی بودند اما لحظه‌ی آخر گره به کارشان افتاد و نتوانستند امروز کنار شما باشند. این یعنی شما، توسط شهدا انتخاب شده‌اید و شهدا میان آن همه دانش‌آموز، شما را به مهمانی‌شان دعوت  کرده‌اند. شهدا زنده‌اند و همیشه به یاد ما و به فکر ما هستند. پس تا می‌توانید، در طول این سفر هر آنچه را که در اختیار دارید، صرف شهدا بکنید. از کتاب و کاغذ و قلم و تلفن‌های همراه‌تان در راه شهدا استفاده کنید و درباره‌ی سیره و رفتارشان تحقیق کنید و از آنها درس بگیرید.»

1686251706200

 

و بعد اسم چند شهید را اعلام کرد که در موردشان تحقیق کنیم و در پایان سفر هم، یک مسابقه برگزار کنیم.

آقای حسینی وقتی درباره‌ی شهدا صحبت می‌کند، صدایش پر از یقین است. تمام تلاشش را می‌کند که کم نگفته باشد. نام هر کدام از رفقای شهیدش را که به زبان می‌آورد، بغض راه گلویش را می‌بندد اما سعی می‌کند خودش را حفظ کند تا بتواند ادامه بدهد. وقتی هم که صحبت‌هایش تمام می‌شود و می‌نشیند، برای دقایقی به فکر فرو می‌رود و در خاطرات شیرینی که حالا تلخ شده‌اند، غرق می‌شود...

از اتوبوس پیاده می‌شویم و به سمت آرامگاه شهدای گمنام می‌رویم. ما به دعوت شهدای دفاع مقدس، راهی این سرزمین شده‌ایم و شهدای گمنام اندیمشک، اولین میزبانان هستند که از ما استقبال می‌کنند. قبور فرزندان روح‌ا... را یکی پس از دیگری زیارت می‌کنیم. چیزی که توجه همه‌مان را جلب کرده این است که بیشترشان هنگام شهادت ۱۸ ساله بوده‌اند. هم سن و سال ما! جوان بوده‌اند اما خام نه. بالغ بوده‌اند و با غیرت. درست وقتی که باید به فکر درس و شغل و آینده‌ی خودشان می‌بودند، کتاب‌ها را زمین گذاشته اسلحه برداشتند و عاشقانه، جان خود را فدای وطن کردند و باد داغ جبهه‌های جنوب، نام و نشانشان را با خود برد.

در برابر چنین جوانانی من چه حرفی دارم برای گفتن؟ از هر نظر خود را با آنان قیاس می‌کنم، جز شرمندگی حاصل نمی‌شود.

به داخل حسینیه می‌رویم. روحانی همراه ما، حاج آقا ساکی، با صدای رسا و لحن زیبایشان اذان و اقامه می‌گویند و همه‌ی ما به نماز جماعت می‌ایستیم و به ایشان اقتدا می‌کنیم. بعد از نماز و ناهار و استراحت و کلی شوخی و خنده در حسینیه، صدایمان می‌کنند که به اتوبوس‌ها برگردیم. کفش‌هایم را می‌پوشم و می‌روم خدمت شهدا برای خداحافظی. گریه‌ام گرفته. سرم را پایین انداخته‌ام چون احساس می‌کنم در محضر انسان‌های بسیار بزرگ و محترمی قرار دارم و در برابرشان هیچم. قبل از اینکه از آن‌ها جدا شوم، به آرامگاه نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گویم:«شما خیلی مَردید. سال‌ها مبارزه کردید و در سخت‌ترین شرایط، به خدا و دینش وفادار ماندید. غیرت به خرج دادید و جان و مال و حتی نام‌تان را در راه دفاع ناموس فدا کردید. و حالا پس از سال‌ها، جوانان را مهمان می‌کنید و به آنها درس انسانیت می‌دهید. ما آمدیم؛ و این شما بودید که دست ما را گرفتید و به اینجا آوردید. برای ما دعا و به ما کمک کنید هم زندگی و هم مرگ ما شبیه شما باشد.»

به سمت اتوبوس می‌روم در حالی که مدام به پشت سرم و آرامگاه و حسینیه نگاه می‌کنم. کاش می‌شد ساعت‌ها کنار مزارشان نشست و اشک ریخت و دم نزد. بالاخره بقیه‌ی بچه‌ها هم می‌آیند و ما، اندیمشک را به مقصد اهواز ترک می‌کنیم.

     

1686251428400                   

بیشترمان سکوت کرده‌ایم. چشم‌مان به پنجره دوخته شده اما منظره‌ی ذهن‌مان تصویر دیگری است. همین چند دقیقه پیش، آقای حسینی داشت خاطره می‌گفت. گه گاهی به مناطق مختلف اطراف جاده اشاره می‌کرد و تصویری از لحظه‌ی حضورش در آنجا را برای‌مان توصیف می‌کرد. بعد هم به هرکدام از ما یک چفیه هدیه کرد. همه چیز خوب بود تا اینکه آقای حسینی گفت:« بچه ها الان نزدیک به اهواز هستیم. ابتدا به معراج شهدای اهواز می‌رویم. آنجا، پیکر سه شهید تازه تفحص شده در کفن منتظر ما هستند. بعد از زیارت آنها به خوابگاه...» ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. گفت تازه تفحص شده؟! گفت کفن؟!

حال خودم را نمی‌فهمم. ناراحتم یا بهت‌زده؟ حس می‌کنم یک چیزی روی قفسه‌ی سینه‌ام سنگینی می‌کند. به همسفرهایم نگاه می‌کنم. آنها هم همین حال را دارند و هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد چیزی بگوید.

هنگام اذان مغرب به معراج می‌رسیم. از اتوبوس پیاده می‌شویم و به سمت معراج، آهسته و با احتیاط قدم برمی‌داریم. شبیه تخریب‌چی‌ها!

بغض آسمان ترکیده؛ دانه‌های ریز برف از چشمان ابرها سقوط می‌کنند و آرام و بی‌صدا روی در و دیوار معراج می‌نشینند. انگار همه‌ی آسمان، به زیارت این سه پیکر مطهر آمده‌.

از درب ورودی تا محل پیکر شهدا، حیاطی است پر از گل و گیاه که در ابتدای آن، فضایی شبیه به یک راهرو ساخته شده. روی طاقچه‌های کاه‌گلی، وسایلی چیده‌اند که هر کدامشان هشت سال حرف دارند؛ پوتین گِلی و کلاه نظامی و تکه پیراهنی خاکی رنگ، نارنجک و سیم خاردار و فشنگ، چفیه و پلاک...از راهرو عبور می‌کنیم. می‌رویم وضو می‌گیریم و وارد معراج می‌شویم؛ اتاقی بزرگ شبیه به یک نمازخانه با فرش های قرمز و دیوارهای کاهگلی. پس از نماز مغرب و عشاء، به نیت کسانی که دوست داشتند در این سفر باشند ولی نیستند نماز می‌خوانم. و بعد به سمت محفظه‌ای که آن سه پیکر درونش قرار دارند می‌روم. سه پیکر درون کفن! روی سکویی که در قسمت پایینش مدح حضرت زهرا (س) نوشته شده. روی خود کفن‌ها هم تاریخ و محل تفحص با رنگ مشکی و عبارت «یا حسین» با رنگ قرمز نوشته شده است.

1686251428317

 

به قد کفن‌ها نگاه می‌کنم و غصه‌ام می‌گیرد. بلافاصله ذهنم به سمت مادرانشان می‌رود. آخر چگونه باورشان شود این پیکر که به اندازه‌ی یک کودک ۶ یا ۷ ساله است، همان جوان رعنای ۲۰ ساله‌ی خوشان است؟ چطور بپذیرند، نتیجه‌ی ۴۰ سال انتظار و چشم به راهی فقط چند تکه استخوان است؟

حال آنکه بارها، رویای لحظه‌ی رسیدن پسر را بافته‌اند و در آغوشش گرفته‌اند و بوسیده‌اند و به قد بلند و صورت زیبا و نجیبش ماشاءا... گفته‌اند...

کاش صورت ماه‌تان باقی می‌ماند تا پدر و مادرتان بتوانند یکبار دیگر تمام هستی‌شان را در چشمانتان تماشا کنند تا بتوانند خودشان خاک‌ها را از روی صورتتان کنار بزنند و موهای‌تان را مرتب کنند و این بار هم با دست خودشان، به عشق‌آبادتان بفرستند.

کاش می‌دانستند پس از شما، با کتاب‌های درسی و نتیجه‌ی کنکور و قبولی دانشگاهتان چه کنند. چگونه با خاطرات راه رفتن و حرف زدن و مدرسه رفتن و قد کشیدن و مرد شدن‌تان زندگی کنند. کاش کسی خبر داشت از دلتنگی‌های گریه‌آلود پنهان دختر همسایه...

دعاهایم که تمام می‌شود، از ضریح دل می‌کنم و کنار دوستانم می‌نشینم. حاج آقا ساکی برای ما صحبت می کنند و بعد روضه‌ی امام موسی کاظم (ع) که شب شهادتشان است میخوانند. یکی از دوستانم که ساکن اهواز است با من تماس می‌گیرد. از پیکر ها خداحافظی می‌کنم و به حیاط معراج می‌روم تا پس از مدتی طولانی او را ببینم‌. یک عالم بغلش میکنم اما همان لحظه همه‌ی بچه ها بیرون می‌آیند و متوجه می‌شوم که باید بروم. هدیه ای که دوستم برایم آورده را از او می‌گیرم و متاسفانه خیلی زود با او و همسرش خداحافظی می‌کنم و سوار اتوبوس می‌شوم. تقریبا یک ساعت بعد به اردوگاه شهید مصطفی مسعودیان می‌رسیم. در حسینیه شام می‌خوریم. به طبقه‌ی بالا می‌رویم و در اتاق‌های ۱۶نفره مستقر می‌شویم. پس از کلی خنده و حرف و ماجرا، بالاخره بچه‌ها رضایت می‌دهند و چراغ را خاموش می‌کنیم.

ذوق دارم، بشدت فردا را انتظار می‌کشم و برای هزارمین بار خوشحالم که اینجا هستم!

چهارشنبه 4 بهمن 1402، ساعت ۵:۳۰ صبح بیدارمان می‌کنند برای نماز. اینکه همه‌ی نمازهایمان را به جماعت می‌خوانیم، حال دلمان را بهتر و سفرمان را زیباتر می‌کند. نماز صبح را به جماعت می‌خوانیم و سر سفره‌ی صبحانه می‌نشینیم. در حسینیه، سرود «رفیق شهیدم» پخش می‌شود. تقریبا همه‌ی حاضرین، صبحانه خوردن را رها کرده‌اند و دارند هم‌خوانی می‌کنند. پس از صبحانه، به سمت اتوبوس‌ها می‌رویم، سوار می‌شویم و به طرف خرمشهر حرکت می‌کنیم.

حدودا سه ساعت بعد به اروند می‌رسیم. به علقمه؛ قسمتی از اروند که شهدای غواص عملیات کربلای ۴ در آغوشش جان دادند. چه آنان که در زیر آب به رگبار گلوله بسته شدند و چه آنان که به اسارت رفتند و بعد با دستِ بسته تیرباران شدند و زنده به گور...

و حالا علقمه دریایی‌ست از حسرت که از یک جایی به بعد، هر روز و هر لحظه پشت دست گزید که چرا نتوانست دستان بسته‌ی غواص‌ها را باز کند؟

چرا ناخواسته مانع از نفس کشیدنشان شد؟

ورودی علقمه، به دروازه‌ای می‌ماند و یک طرف آن، زیارت‌نامه‌ی شهدا و طرف دیگر، سلام آخر زیارت عاشورا نوشته شده. بالای دروازه هم این عبارت دیده می‌شود: یادمان شهدای غواص عملیات کربلای ۴.

وارد می‌شویم و یک جاده‌ی کوتاه خاکی را می‌پیماییم. چون اتوبوس ما دیرتر از همه رسیده، با عجله به سمت علقمه می‌رویم. دو طرف مان پر از گیاهان قدبلندی است که سر از آب بیرون آورده‌اند؛ درست مثل یک نی‌زار. اگر بخواهی آب را ببینی، باید در فاصله‌ی اندک بین گیاهان دنبالش بگردی. همینطور که میروم، چشمم به روبه‌رو می‌افتد؛ جایی که جاده تمام شده و به آب رسیده‌ایم و دیگر گیاهی نیست. درست کنار آب، راوی دیگری به نام آقای علی آقایی روی یک بلندی ایستاده و مشغول صحبت است. لحظه‌ای که من می‌رسم، دارد از عملیات والفجر ۸ و فتح فاو می‌گوید:«عملیات والفجر ۸ به منظور تصرف شهر فاو و تهدید شهر بصره، طراحی و انجام شد.

1686251706200

 

رزمندگان ایرانی برای رسیدن به شهر فاو، باید از مانعی بزرگ چون رود اروند عبور می‌کردند. ارتش بعث، با وجود عرض ۱۲۰۰ متری و جذر و مدهای ۴متری اروند، و همچنین ادوات جنگی که برای حفاظت از فاو و اروند قرار داده بود، مطمئن بود دست ایرانی ها هیچگاه به اسکله‌ی فاو نخواهد رسید.

اما با آغاز عملیات، غواص‌ها اروند را در هم شکافتند و معابر را برای نیروهای قایق‌سوار باز کردند. رزمندگان ایرانی به ساحل رسیدند و اسکله‌ی شهر فاو و هر آنچه از ادوات و تجهیزات جنگی در آن منطقه بود، تصرف کردند.

یکی از رزمنده‌ها قبل از بقیه، به محل استراحت بعثی‌ها می‌رسد و او را بیدار می‌کند. بعثی می‌پرسد: که هستی؟

و او پاسخ می‌دهد: عزرائیل هستم. آمده‌ام جانت را بگیرم!

بعثی گمان می‌کند او یکی از دوستانش است و قصد شوخی دارد؛ اما بعد با دیدن لباس‌های ایرانی‌اش متوجه ماجرا می‌شود و تسلیم می‌شود».

اینجایش را با خوشحالی و افتخار می‌گوید: «بعثی‌ها فکرش را هم نمی‌کردند که ایرانی‌ها از اروند عبور کنند. می‌گفتند: رزمندگان ایرانی بر بال ملائک نشسته‌اند و به آن سوی اروند رسیده‌اند! اما جمهوری اسلامی، با یاری خدا و اراده‌ی غواصان و رزمندگان، توانست به فاو دست یابد و کاملا بر اروند مسلط شود».

یاد ماجرا‌ی عبور حضرت موسی(ع) و یارانش از نیل می‌افتم که خدا، دریا را برایشان شکافت.

صحبت‌هایش که تمام می‌شود، به نزدیکی اروند می‌روم و تابلویی می‌بینم که تا به حال ندیده بودم. تابلویی سبزرنگ شبیه تابلوهایی که توی جاده‌ها است و روی آن، فاصله‌ی آن مکان تا شهر بعدی را نوشته‌اند. روی این یکی نوشته:

کربلا  فقط یک سلام !

1686251428210 copy  

نگاهم را از تابلو می‌گیرم و به آن سوی اروند نگاه می‌کنم. هیچوقت تا این اندازه به ارباب نزدیک نبوده‌ام. سلام می‌دهم و بعد دوباره به اروند و موجهای ملایمش نگاه می‌کنم که ناگهان همین لحظه، چشمم به آرزوی برآورده شده‌ی شهدای غواص می‌افتد؛ یک کشتی خیلی بزرگ که دارد روی اروند حرکت می‌کند. آرام و با خیال راحت می‌رود و هیچ تهدیدی برای امنیتش وجود ندارد.

وقت رفتن است. از همان مسیر کوتاه خاکی برمی‌گردیم. حالا فرصت دارم با دقت مسیر را تماشا کنم. چند قایق کوچک کهنه می‌بینم، و چند تا تانک. همینطور که قدم برمی‌داریم، یک سنگر خیلی کوچک می‌بینم که انگار در دل خاک پنهان شده‌است و فقط به اندازه‌ی یک نفر جا دارد. شاید به اندازه‌ی نوجوانی بسیجی که وظیفه‌اش دیده‌بانی و مراقبت از حرکات موجود در محدوده‌ی اروند است و از پشت همین سنگر کوچک و خاکی‌اش، بر دریا مسلط است!

سرم را می‌چرخانم و می‌بینم که بعضی از بچه‌ها، کلاشینکف‌ها را از محافظان گرفته‌اند و دارند با آنها عکس می‌گیرند. تازه اینکه چیزی نیست؛ کمی آن طرف‌تر، یکی از دوستانم از یکی از تانک‌ها بالا رفته، روی قسمت جلویی آن نشسته، عکسش را گرفته و حالا دارد تقلا می‌کند که شاید بتواند پایین بیاید!

همینطور که به او می‌خندم، جلوتر می‌روم و با دیدن یک تابلو متوقف می‌شوم؛ عکس یک شهید است. نامش را ننوشته‌ اما یک متن کنار عکس هست:

به مادر قول داده بود برمی‌گردد

چشم مادر که به استخوان‌های بی‌جمجمه افتاد

لبخند تلخی زد و گفت

*پسرم سرش می‌رفت ولی قولش نه*

به سمت اتوبوس‌ها می‌رویم و سوار می‌شویم. چقدر خوب شد که دریا را دیدیم؛ دریای عشق را...

ما‌ می‌رویم و علقمه پشت سرمان جا می‌ماند.

1686251428300 copy

 

آقای آقایی به اتوبوس ما آمده. آنقدر شوخ‌طبع و خون‌گرم است که همه از آمدنش خوشحال هستیم. از عملیات نصر می‌گوید. از پسرعموی تخریب‌چی‌اش که یک مین، پایش را از مچ به پایین قطع کرد. از فرمانده‌ای که وقتی پایش قطع شد، همانجا نشست و با یک چفیه، جایی که قطع شده بود را بست و بدون اینکه آثار درد در چهره‌اش پیدا باشد، به سربازانش اشاره می‌کرد که توقف نکنند و پیش بروند. حتی چنین صحنه‌هایی را بامزه تعریف می‌کند. ما میخندیم، اما در پس آن خنده‌ها، ذهن هامان درگیر سوالات عجیب میشود؛ آخر چطور ممکن است؟ جلوی چشمت پایت از بدنت جدا شود و به زمین بیفتی و تمام توقعت فقط یک چفیه باشد تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنی. و راضی نشوی حتی یک نفر کنارت بماند و کمکت کند. راضی نشوی رزمندگان، حتی برای چند ثانیه از حرکت بازایستند و از تو بپرسند که چه بلایی سرت آمده. بعد آقای آقایی عکس برادر شهیدش را به همه‌مان نشان می‌دهد و با افتخار به هر نفر اعلام می‌کند که:« این برادرمه. شهید شده!»

«افتخار کردن»های مربوط به دفاع مقدس، همه‌ی شان با بغض همراه‌اند؛ این را توی چشم و صدای راویان می‌شود دید.

بعد هم می‌آید می‌نشیند روی صندلی جلوی ما و با هم گپ می‌زنیم، البته ما بیشتر در حال قهقهه هستیم! لابه‌لای همین احوالات خوبِ تکرارنشدنی، چشمم که تابلویی کوچک می‌افتد:

_یادمان شلمچه_

و کمی بعد، راننده اتوبوس را نگه می‌دارد و همه پیاده می‌شویم.

 

556

یک جاده‌ی نه چندان طولانی را پیاده می‌رویم تا برسیم به جایی که باید. یک جاده‌ی گِلی که دو طرفش آب است. البته زمانی که اینجا میدان جنگ بود، ارتفاع آب خیلی بیشتر بوده است. جای‌جای آب، موانعی آهنی کار گذاشته شده تا اگر دشمنان قصد نفوذ از راه آب را کردند، این موانع گیرشان بیندازند. درون آب اما نزدیک به جاده، قایق های کهنه هم دیده می‌شود.

دوطرف جاده، با فاصله کم تابلو‌ها و پرچم‌ها و فانوس های قدیمی گذاشته‌اند که آدم را یاد آن سالهای دور می‌اندازد. در جاده پیش می‌رویم. به کفشهایم نگاه می‌کنم. حسابی گِلی شده‌اند. با هر قدم، به اندازه‌ی چند میلی‌متر در گِل فرو می‌روم. راه رفتن توی گل سخت است. دویدن و سینه‌خیز رفتن هم سخت است توی مسیر گِلی. سخت تر از همه اینکه بخواهی پیکر مجروح رفیقت را هم کشان کشان به عقب برگردانی...

به کفش‌هایم نگاه می‌کنم و یاد پوتین‌ها و لباس‌ها و صورت‌های گِلی می‌افتم.

یاد جمله‌ی: تا با خاک اُنس نگیری، راهی به مراتب قرب نداری.

شاید "شهید آوینی" هم این جمله را وقتی گفت، که سر و صورت گِلی رزمنده‌ها را دید. انگار با خاک یکی شده بودند...

به حسینیه می‌رسیم. به نیت امام رضا(ع)، هشت شهید گمنام در این حسینیه دفن شده‌اند. آرامگاهشان درست وسط حسینیه است.

هنگام اذان ظهر است. وارد حسینیه می‌شویم و ابتدا به سوی پهلوانان گمنام می‌رویم و عرض ادب و ارادت می‌کنیم و بعد به نماز جماعت می‌ایستیم. بعد از نماز صدایمان می‌کنند که پای سخنان و خاطرات سردار باقر نوروزی در خصوص عملیات کربلای ۵ بنشینیم. سردار نوروزی هم مثل آقای آقایی، بسیار شوخ‌طبع و خوش اخلاق است و همواره لبخند به لب دارد. آنقدر خون‌گرم و خاکی‌ست، که اگر از همان ابتدا اسم و رسم ایشان را به ما نمی‌گفتند، باور نمی‌کردیم که یک سردار دفاع مقدس باشد. بعد از صحبت کوتاه آقای حسینی، سردار می‌آیند و شروع به صحبت می‌کنند. همین لحظه، چشمم به جمله‌ای در پشت سر سردار که روی یک سکو نوشته شده می‌افتد:

شب‌های عملیات کربلای ۵، شب‌های قدر این انقلاب است. (امام خامنه‌ای)

این جمله را امروز صبح از آقای آقایی هم شنیده بودم. عملیات ۷۰ روزه‌ی کربلای ۵، به معنای واقعی کلمه، سخت‌ترین و نفس‌گیرترین عملیات دوران دفاع مقدس به شمار می‌رود که البته با پیروزی ایران، همراه بوده‌است. سردار، خاطره‌ای کوتاه از یک سرباز بعثی می‌گوید که خود را راننده‌ی سردار نوروزی و همرزمانش جا زده و در واقع برای جاسوسی آمده بوده، اما سردار و دیگر فرماندهان قبل از اینکه بتواند کاری از پیش ببرد، او را دستگیر می‌کنند. و بعد، چند جمله در در مورد همرزمان شهیدش؛ اما ناگهان بغض راه گلویش را می‌بندد و نمی‌تواند جمله‌اش را تمام کند. به یکباره خاموش می‌شود و از اینجا بعد را اشک‌هایش برایمان روایت می‌کنند. میکروفون را به آقای آقایی می‌دهد و دستش را بالا می‌آورد تا اشک‌هایش را پاک کند. با دیدن دستش متوجه می‌شوم که دو تا از انگشتان دست راستش را پیش شهدا جا گذاشته‌است.

1686251706086

بعد از سردار، یک مداح اهل بیت می‌آید و روضه حضرت رقیه (س) می‌خوانند و بعد، می‌رویم برای ناهار.

یک نمایشگاه فرهنگی، درست کنار حسینیه در حال برگزاری است. بعد از ناهار، حسینیه تقریبا خالی می‌شود. همه‌ی بچه‌ها و مربی‌ها میروند برای بازدید از نمایشگاه. اما من می‌مانم...

درست کنار قبر شهدای گمنام، دو رکعت نماز می‌خوانم و همانجا می‌نشینم. پیشانی‌ام را روی ضریحشان می‌گذارم و چشمانم پر از اشک می‌شوند. چند دقیقه‌ای در سکوت، به همان حالت می‌نشینم و حتی کلمه‌ای به زبان نمی‌آورم؛ آنها، صدای دل آدم را می‌شنوند. بعد بلند می‌شوم و از آنها درخواست می‌کنم برای همه‌ی‌مان دعا کنند و به سراغ بقیه بچه ها در نمایشگاه می‌روم. یکی از بچه‌ها می‌رود و خاک شلمچه برای مان می‍اورد تا هر کدام مقداری از آن را همراه خود ببریم. سوغاتی گرانبهایی‌ست؛ هر وجبش به قیمت خون هزاران جوان شهید است.

بعد از آن به سمت اتوبوس‌ها می‌رویم و سوار می‌شویم. در راه بازگشت به اهواز، سرود «سلام فرمانده» را در اتوبوس پخش می‌کنیم همه با هم می‌خوانیم، با تمام وجود...

هنگام اذان مغرب به اردوگاه شهید مسعودیان می‌رسیم نماز می‌خوانیم و شام می‌خوریم. من دو تا چایی می‌گیرم و می‌رویم توی اتاقمان و با یکی از بچه‌ها مشغول نوشیدن می‌شویم که ناگهان در اتاق باز می‌شود و خانم حیات‌الغیب و خانم امیری وارد می‌شوند و با دیدن چایی در دست ما میخکوب می‌شوند. خانم حیات‌الغیب با چشمان بیرون از حدقه می‌گوید:« منا! دارید چایی می‌خورید؟؟ رزمایش داره شروع می‌شه. خیلی دیره!»

با خونسردی حرص‌آوری می‌گویم:« خیلی خب حالا چیزی نشده، ۵ دقیقه لباس می‌پوشیم میایم.» و بقیه‌ی چایی‌ام را می‌نوشم. بچه‌ها می‌زنند زیر خنده. خانم حیات‌الغیب از اتاق بیرون می‌رود که بلایی سرم نیاورد! ۵ دقیقه بعد، از اتاق‌ها بیرون رفته‌ایم و به سمت محل رزمایش _که به همت گروه ستارگان زمینی اجرا می‌شود_  در حال حرکت هستیم.

1686251428285

بعد از چند دقیقه پیاده‌روی درون محوطه، به صحنه‌ی بزرگ رزمایش (مانور) می‌رسیم و می‌نشینیم. صحنه‌ی جالبی است؛ سمت چپ آن مسجد، سمت راست آن درب یک خانه میان این دو، یک بازار است. پشت سر همه‌ی اینها، بالای کوه، یک کعبه کوچک _به ارتفاع حدود ۳ متر_ گذاشته‌اند.

یک نفر در طول رزمایش، چند بار برای ما صحبت می‌کند، شبیه یک راوی. قبل از شروع رزمایش، می‌آید و بعد از چند جمله، می‌گوید:« روبه‌روی شما، درست جایی که آن کعبه‌ی کوچک قرار دارد، جهت قبله و سرزمین مکه است. حالا به سمت راست خود، در فاصله‌ی میان دو کوه نگاه کنید. آنجا کربلاست...!» این دومین بار است که سیدالشهدا، یاد ما می‌کند. همه‌مان روبه روی آن شهر نه چندان دور می‌ایستیم و دست ادب روی سینه می‌گذاریم و با صدای بلند گریه می‌کنیم. چیزی نمی‌خواهیم. تنها اجازه‌ی سفر. فقط یک وقت ملاقات که چشم مان به اندازه‌ی یک عمر روشن شود. گریه‌مان را وصل میکنیم به اولین صحنه‌ی رزمایش؛ لحظه‌ی شهادت خانم فاطمه زهرا (س). لحظه‌ی بسته شدن دست‌های پدر و زمین خوردن مادر. و دوباره زمین خوردن مادر و شکستن شدن قلب پسر...

سال‌ها بعد، خواهری کنار گودال قتلگاه زانو زده و تنها چیزی که برایش مانده، اشک‌هایش هستند.

1686251705775

 

سال‌ها بعد، انقلاب اسلامی مردم ایران به پیروزی می‌رسد و بانگ آزادی برخاسته از خاوران، جهان را فرا می‌گیرد.

جنگ تحمیلی آغاز می‌شود. خانواده‌ها، بچه‌هایشان را در ابتدای مسیر بهشت، بدرقه می‌کنند. محمد جهان‌آرا شهید می‌شود و خرمشهر سقوط می‌کند اما چند سال بعد به یاری خدا آزاد می‌شود.

پس از هشت سال، سر و صدای تیرها و تفنگ‌ها و بمب‌ها و موشک‌های تحمیلی می‌خوابد.

سال‌ها بعد، از ابتدای دهه‌ی نود، دوباره صدای شیپور جنگ، به گوش می‌رسد. این بار بیرون از مرزهای ایرانِ‌مان. سردار قاسم سلیمانی، راهی کارزار می‌شود و ملت امام حسین که شنیده‌اند اطراف حرم عمه زینب‌(س) خبرهایی‌ست، به دنبال او راه می‌افتند، لباس رزم تن می‌کنند و می‌روند حرمت عمه را با خون‌شان معاوضه کنند. محسن حججی‌ها، رگ گردن به دم تیغ می‌دهند. خلبان‌ها درون قفس، آتش را بغل می‌کنند و زنان و دختران، شبیه عمه به اسارت می‌روند. چند سال بعد، با رشادت مدافعان حرم، کفتار ها حرم را رها می‌کنند و پا به فرار می‌گذارند.

و چند سال بعد، که کسی نمی‌داند دقیقا *چند* سال، عزیزی از راه می‌رسد. مونسی برمی‌گردد. زمین، طعم قدم‌های کسی که چند قرن منتظرش بود را می‌چشد و زمینیان به او سلام می‌کنند و سرود می‌خوانند.

رزمایش تمام می‌شود و می‌گویند که میتوانیم داخل صحنه برویم. بیشتر بچه ها برمیگردند اما من و یکی از بچه‌ها می‌مانیم و با آمبولانس سوخته و قفس و ماشین های داعش عکس میگیریم. بعد از صحنه خارج میشویم و از مسیری که آمدیم، و حالا به جز ما و چند نفر دیگر هیچ کس در آن نیست، به سمت خوابگاه برمی‌گردیم.

پنج‌شنبه ششم بهمن 1401، بعد از اینکه تمام وسایل مان را جمع کردیم، می‌رویم حسینیه برای نماز صبح و صبحانه. تمام که شد، برای آخرین بار شماره‌ی کفش مان را اعلام می‌کنیم و آن را تحویل می‌گیریم. از خادم‌ها خداحافظی می‌کنیم، از زیر قرآن رد می‌شویم و به سمت اتوبوس‌ها می‌رویم. کاش روز آخر، اینقدر زود فرا نمی‌رسید.

به چشم هم‌زدنی، به هویزه می‌رسیم. محوطه‌ای بزرگ که قسمتی از آن، شبیه یک نمایشگاه کوچک، در و دیوارش پر شده از یادگاری‌ها و عکس‌ها و یادداشت‌های مربوط به شهدا و دفاع مقدس. بعد از این قسمت هم قبور شهدای همین مکان و بعد از آنها، مسجد است.

داخل می‌شوم و به نوشته‌های روی ستون‌ها و تابلوها نگاه می‌کنم:

_لطفا با قلب شکسته وارد شوید.

_کربلا معجزه نیست؛ انسانی معجزه است که کربلا می‌آفریند.

_جهانی جان در این خاک است پنهان

   ز خیل پاکبازان هویزه

_شفق را خون دل ریزد به دامان

  ز داغ سرخ‌رویان هویزه

_آغاز، ادامه و پایان راه ما کربلاست.

_شهید به قلبت نگاه میکند؛ از جایی برایش گذاشته باشی می‌آید، می ماند، لانه میکند تا شهیدت کند.

_هیچ می دانی تن زیر تانک برود، چه می‌شود؟!

_السّلام ای قهرمان‌ها، السّلام ای شکسته استخوان‌ها...

1686251706200

می‌رسیم به قبور شهدا. چقدر تعدادشان زیاد است! اکثرا معلم، دانش‌آموز و دانشجو هستند. بیشترشان اسم و عکس دارند، بعضی هم گمنام هستند. اما یک چیز روی سنگ قبر همه شان مشترک است؛

محل شهادت: کربلای هویزه

به حسینیه می‌رویم. یک راوی می‌آید و برایمان از هویزه می‌گوید:«عملیات نصر قرار بود در ۳ مرحله انجام شود که مرحله‌ی اول آن به خوبی پیش رفت و با رشادت پاسداران، ارتش بعث مجبور به عقب نشینی شد. مرحله‌ی دوم، قرار بود روز ۱۵ دی سال ۱۳۵۹ به فرماندهی سید حسین علم الهدی در جاده‌ی هویزه به سمت سوسنگرد انجام شود. سید حسین علم الهدی و سربازانش منتظر مهمات بودند تا ادامه‌ی عملیات را انجام دهند اما مهمات به آنها نرسید. آنها بدون هیچ غذا و امکانات و سرپناهی، شب را در بیابان به سر بردند و فردا صبح در روز ۱۶ دی با ضدحمله‌ی ارتش بعث مواجه شدند. ادوات جنگی آنها بدون هیچ سنگر و سرپناهی در دید دشمن قرار داشت و همین مسئله باعث شد که تمام تانکها و سلاح های آنها توسط دشمن منحدم شود. آن روز شما آنجا نبودید که برای آن رزمندگان خواهری کنید...! پس از انحدام ادوات، نبرد تانک و تن آغاز شد. رزمندگان فقط با تفنگهایی که در دست داشتند، در مقابل شلیک تانک ها مقاومت کردند. جان خود را در لوله ی تفنگ گذاشتند و به دشمن شلیک کردند. سید حسین علم الهدی و همه‌ی نیروهایش همچون شهدای کربلا، مظلومانه و بی یاور به شهادت رسیدند و بعثی‌ها با تانک از روی پیکرهایشان رد شدند.

و رژیم بعث، جاده‌ی هویزه به سمت سوسنگرد را اشغال کرد.

پیکر آن شهدا، همچون شهدای کربلا، ۱۶ ماه پس از آن روز روی زمین ماند تا اینکه پس از آزادی خرمشهر، خانواده ها آمدند به دنبال پاره‌های تنشان. آنچنان جراحت به آن ها وارد شده بود که چهره‌هایشان قابل شناسایی نبود. خانواده‌ها آنها را تنها از روی لباسها و وسایلشان شناسایی میکردند. سید حسین علم الهدی که خود قاری قرآن بود، این بار قرآن کوچک جیبی‌اش معرّف او شد و مادرش او را شناخت.»

حالا میفهمم چرا روی همه‌ی قبرها، محل شهادت را «کربلای هویزه» نوشته بودند...

از حسینیه بیرون می‌آیم و با حال دیگری به قبرها نگاه میکنم و آنها را زیارت میکنم‌. قبر دو مادر شهید را هم زیارت میکنم‌. آنها برای همه‌ی ما مادری کردند. میخواهیم برگردیم اما دل کندن سخت است از این کربلایی ها. فقط میتوانم با گریه تماشایشان کنم.

پس از چند دقیقه قرار به رفتن میشود. من و یکی از دوستان، از عکاسی که همراه کاروان است درخواست میکنیم از ما عکس بگیرد. بعد از عکس میرویم به سمت اتوبوس‌ها و راهی م‌یشویم تا آخرین فصل این دفترچه خاطرات را رقم بزنیم.

5889

هنگام اذان ظهر به دشت فتح‌المبین می‌رسیم. وضو می‌گیریم و برای رسیدن به حسینیه، از دشت عبور می‌کنیم. ابتدای دشت، تابلویی می‌بینم از عکس شهید "محسن حججی" و جمله‌ای که برای زخم این روزهایمان، همچون نمک است:

خواهرم، سر من رفت؛ روسری‌ات نرود...

جای جای دشت، ادوات جنگی و عکسها و نمادهای خیلی بزرگ از شهدا دیده میشود. به شیار المهدی میرسیم. کانالی که صدها نفر در آن شهید شدند. به یاد آنها، تعداد زیادی گل لاله در شیار گذاشته اند اما با یک احتمال شاید دردناک، تعداد لاله ها نصف شهدای این شیار هم نیست‌.

 

 

556 copy

 

علقمه

همه می‌روند در کانال قدم می‌زنند اما متأسفانه من و چند نفر از دوستانم مشکلی برایمان پیش می‌آید و نمی‌توانیم همراهشان برویم و این قسمت را از دست می‌دهیم.

ساعتی بعد، کاروان برمی‌گردد. راننده هم می‌آید و همه سوار اتوبوس می‌شویم.

یکی دو ساعت بعد، مسابقه‌ای که درباره‌ی شهدا بود و از همان ابتدای سفر قرارش را گذاشته بودیم، برگزار می‌شود و به برندگان، کتاب «سفر سرخ»، زندگینامه‌ی شهید سید حسین علم‌الهدی اعطا می‌شود. به خورشید نگاه می‌کنم. در حال غروب است؛ مثل خورشید عمر سفر ما. باورم نمی‌شود. داریم برمی‌گردیم. داریم می‌رویم که رفته باشیم.

آخرین نماز را میخوانیم و آخرین ناهار را می‌خوریم. بعد از ناهار،

به قول آقای حسینی، آشنایی تصادف است و جدایی، قانون.

و ما از این قانون، ناگزیریم.

تک تک لحظاتِ این سه روز را در غروب خورشید می‌بینم؛

گریه‌های بی‌صدایمان...

خنده‌های از ته دل‌مان...

زیارت عاشورایی که دسته جمعی خواندیم...

وقت‌هایی که من با یکی از رفقا _که نشد بشود همسفرمان_ تلفنی صحبت می‌کردم و بچه‌ها یواشکی از من فیلم می‌گرفتند و بارها تماشایش می‌کردند و می‌خندیدند...

وقت‌هایی که روسری‌هایمان را برای هم مرتب می‌کردیم و جوری می‌بستیم که حتی یک تار موی‌مان پیدا نباشد...

خورشید، همه‌ی این صحنه‌ها را با خود به پشت کوه می‌برد.

چه کسی می‌داند فردا چه می‌شود؟ شاید این آخرین باری بود که گَرد این سرزمین روی کفشمان نشست. نمی‌دانم پس از این کجا خواهیم رفت، چه خواهیم کرد، از چه خواهیم گفت و از که خواهیم نوشت، نمی‌دانم چه اتفاقی در دل‌مان خواهد افتاد...اما یک چیز مسلّم است؛ اینکه بعد از این دیگر هرگز پاهایمان روی زمین سفت نمی‌شود.

مادامی که در هوای خوزستان مقدس و محترم نفس کشیدم، جوان شدم و جوانی آموختم. ذرات این هوا قلبم را احاطه کرد و نیت تمام ضربان‌هایش را تغییر داد.

و مرا آزاد کرد.

زنجیر برید از پایم و جرئت پروازم داد.

من آمده بودم نشانی از شهدا بر روی خشکی و دریا و در و دیوار بیابم و گمان کردم زمان، تمام نشانه‌ها را از بین برده. گمان کردم لایه‌های خاک طی این همه سال روی هم آمده‌اند و نقش پوتین‌ها را محو کرده‌اند. اما وقتی نگاهم را از روی زمین و هوا و دنیا برداشتم و به درون خود نگریستم، رد پایشان را روی قلبم یافتم. آن‌ها به جان من نفوذ کرده‌اند و دست مرا محکم گرفته‌اند. کاش آمده باشند بمانند...

به یاد همه‌ی شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم صلوات

درختان را دوست می‌دارم

که به احترام تو قیام کرده‌اند

و آب را

که مَهرٍ مادر توست

خون تو، شرف را سرخگون کرده‌است

شفق، آینه‌دار نجابتت

و فلق، محرابی

که تو در آن

نماز صبح شهادت گزارده‌ای

*

در فکر آن گودالم

که خون تو را مکیده‌است

هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم

در حضیض هم می‌توان عزیز بود

از گودال بپرس

*

شمشیری که بر گلوی تو آمد

هر چیز و همه چیز را در کاینات

به دو پاره کرد:

هر چه در سوی تو، حسینی شد

دیگر سو یزیدی...

آه ای مرگ تو معیار!

مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت

و آن را بی‌قدر کرد

که مردنی چنان

غبطه‌ی بزرگ زندگانی شد

خونت

با خون‌بهایت حقیقت

در یک تراز ایستاد

و عزمت، ضامن دوام جهان شد

_که جهان با دروغ می‌پاشد_

و خون تو، امضای «راستی» است...

*

تو تنهاتر از شجاعت

در گوشه‌ی روشن وجدان تاریخ ایستاده‌ای

به پاسداری از حقیقت

و صداقت

شیرین‌ ترین لبخند

بر لبان اراده‌ی توست

چندان تناوری و بلند

که به هنگام تماشا

کلاه از سر کودک عقل می‌افتد

*

بر تالابی از خون خویش

در گذرگه تاریخ ایستاده‌ای

با جامی از فرهنگ

و بشریت رهگذار را می‌آشامانی

_هرکس را که تشنه ی شهادت است._

  سید علی موسوی گرمارودی

 از کتاب گوشواره‌ی عرش

با آرزوی عاقبت بخیری برای:

خانم ملکشاهی

خانم حیات‌الغیب

خانم امیری

سید عباس حسینی

علی آقایی

سردار باقر نوروزی

حاج آقا ساکی

محافظان

آقای عکاس

عسل زینعلی

هانیه اختیاریان

اسرا فرج الهی

حنانه حاج حبیب زاده

ستایش حمیدی

مادرم

و همه‌ی عزیزانی که ما را در ساخت این خاطره‌ی ناب، یاری کردند.

نویسنده: سیده مُنا موسوی

پایان خبر

لینک کوتاه : /fa887c
کد خبر : 2400
سردبیر

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

تبلیغات

لبیک

درباره پایگاه خبری وسیم لرستان

وسیم لرستان به شماره مجوز 87570 (از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) از هيأت نظارت بر مطبوعات كشور مجوز انتشار گرفت و رسالت خود را آگاهی بخشیدن به مردم ایران می داند.

مطالب منتشر شده، بيان‌گر ديدگاه "وسیم لرستان" نمی‌باشند. و در پذيرش، "رد" و يا "ويرايش" مطالب ارسالی مختار است.